حضرت رقیه(س)-شهادت
**********
به خواب دیدهام امشب قرار میآید
خزان عمر مرا هم بهار میآید
شنیدهام به تلافیِ بوسهی گودال
برای دلخوشیام بیقرار میآید
بیا بساط پذیراییام همه جور است
همیشه شَه به سراغ ندار میآید
اگرچه یکیک انگشتها ز کار افتاد
برای شانهزدن که به کار میآید
چنان ز ترس زمین خوردهام که در گوشم
هنوز نعرهی آن نیزهدار میآید
ز تازیانه لباسم چه راهراه شده
چقدر بر تن من لاله زار میآید
چه حرفها که در اینجا به دخترت نزدند
صدای بیکسی از این دیار میآید
سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت
دوباره دور تو چندین سوار میآید
لبم ز «چوب ستمپیشه» سختتر نبُوَد
بیا که با تو لب من کنار میآید
حضرت رقیه(س)-شهادت
**********
سر آمد شام غم هایم، مه عیدم کجا بودی
شب آرامش من، صبح امیدم کجا بودی
سفر اینقدر طولانی؟ نگفتی دختری داری
نمی دانی چقدر از عمه پرسیدم کجا بودی
مغیلان چیست میدانی؟ فقط این را بگو بابا
ز پایم دانه دانه خار میچیدم کجا بودی
نه لالایی نمی خواهم دگر، اما در این مدت
که من از درد یک شب هم نخوابیدم کجا بودی
نمی خواهم بگویم که کجا رفتم، نمی خواهم
بپرسم از تو در بازار چرخیدم کجا بودی
نمیخواهد بگویی که کجا رفتی، نمیخواهد
که از خاکستر گیسوت فهمیدم کجا بودی
به زحمت روی پنجه ایستادم در میان بزم
خودم با چشم خود دیدم، خودم دیدم کجا بودی
حضرت رقیه(س)-شهادت
************
نام تو هر قدر آمد بر زبانم بیشتر
می شدند انگار کم کم دشمنانم بیشتر
دشمنانی که یکی شمر و یکی شان حرمله است
دشمنانی که شدند از دوستانم بیشتر
بی تو ماندن توی این دنیا عذابم می دهد
بی تو در دنیا نمی خواهم بمانم بیشتر
دردسر هایم برای قافله اندک نبود
از همه شرمنده ام، از عمه جانم بیشتر
در مسیر شام و کوفه با حضور زجرها
پوستم می سوزد اما استخوانم بیشتر
نان خیراتی که در کوفه به سمتم پرت شد
عمه می داند، زده آتش به جانم بیشتر
بارها از ناقه افتاده ولی دیدم که از
نیزه می افتد عموی مهربانم بیشتر
حضرت رقیه(س)-شهادت
********
اومدم برا لبت دعا کنم
تو خرابه ها خدا خدا کنم
نوهی فاطمه هستم اومدم
روزگار یزید و سیا کنم
***
اومدم کار ثواب کنم برم
نقششو نقش برآب کنم برم
با همین دستای بستم اومدم
روسرش کاخ و خراب کنم برم
***
اومدم قدّ کمونم حرف می زد
از دل غرق به خونم حرف میزد
گلهی یزید و به عموم بکن
خیلی بد با عمّه جونم حرف میزد
***
هیچکسی مثل من عاشق نمیشه
مثه گلبرگ شقایق نمیشه
هرچی هم مرهم بیاری؛ دیگه این
دخترت دختر سابق نمیشه
***
به صدای ما کسی جواب نداد
دست ما کسی یه قطره آب نداد
زجر به جای خودش اما هیچکسی
مثه حرمله منو عذاب نداد
***
رمقی تو پام نمونده بابایی
سو برا چشام نمونده بابایی
شونه به موم نزدی هم نزدی
چیزی از موهام نمونده بابایی
***
من و آمادهی پر زدن کنید
لباس سیاتونو به تن کنید
حالا که بابای من بیکفنه
من و با پیرُهنم کفن کنید
***
از دل عمّه باید در بیارن
شب غربت منو سر بیارن
من با گریههام یه کاری میکنم
تا برای همه معجر بیارن
***
جلوات نبویِ دخترت
غیرت مرتضویِّ دخترت
یه تنه باعث رسوا شدنِ
کاخ ظلم امویِّ دخترت
***
کار پیغمبری کرده برا من
دستاشو روسری کرده برا من
عمّهجون خواهری کرده برا تو
عمّهجون مادری کرده برا من
***
کوچههای شام؛ خیلی سخت گذشت
توی ازدحام؛ خیلی سخت گذشت
برای پردهنشینای حرم
مجلس حرام خیلی سخت گذشت
حضرت رقیه(س)-شهادت
*********
ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
با حال و روز صورت تغییر کردهات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
وقتی که ناز دخترکت را نمیخری
بهتر اسیر زخم زبانها کنی مرا
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیمها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
حضرت رقیه(س)-شهادت
*********
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام
صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!
زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام
حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد
گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام
هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام
ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین
گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام
بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند
ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام
آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام
دخترت با درد پا طی مسافت میکند
پای من زخم است پای زخم اذیت میکند
حضرت رقیه(س)-شهادت
*********
پس از تو کار من و دل فغان و شیون شد
هرآنچه غُصه جهان داشت قسمت من شد
خوش آمدی گل صدبرگ گلشن زهرا
زیُمن آمدن تو خرابه گلشن شد
نفس شمرده زدم تا رسد شب وصلت
اگرچه سخت برایم نفس کشیدن شد
به چهـرۀ گُل تو گـر نشسته شبنم اشک
به شوق دیدن تو چهره ام مزّین شد
مرنج گر نشدم با خبر ز آمدنت
"چراغ دیده نمی داشت دیر روشن شد" *
پس از تو دوست ندیدم به هرکجا رفتم
زمانه با من ماتم رسیده دشمن شد
نگاه غرقه به خونت به چشم خونینم
نوید می دهد اکنون که گاه رفتن شد
رسیده عطر شهادت به من، که هاتف غیب
خبر رسانده مرا وقت جان سپُردن شد
ز شرح درد دل جـانگداز اهل البیت
همیشه کار"وفائی" فغان و شیون شد
حضرت رقیه(س)-شهادت
*********
عاقبت سایه بالای سرم می آید
پدر خوبتر از خوبترم می آید
مثل یک شاخه خشکم که شکستند مرا
پدر از را ه رسد برگ و برم می آید
بی عصا روی زمین میکشم این پیکر را
به امیدی که ز ره بال و پرم می آید
باز هم میل تماشای فلک را دارم
با پدر نیز علمدار حرم می آید
نیست آهی به بساطم بخرم پارچه ای
پدرم گفته که چادر به سرم می آید
گوشواره و النگو به چه کارم آید
وقتی از عرشه نی ها گوهرم می آید
آبرویم نرود کاش در این وادی شام
همه جا گفته ام امشب پدرم می آید
منتظر مانده ام وجان به لبم آمده است
خبری گرکه نیاید خبرم می آید
مو پریشانم و خاکستری و سوخته ام
هرچه امد به سر تو به سرم می آید
ای کسی که به من و خواهر من طعنه زدی
صبر کن صبر عموی قمرم می آید
حضرت رقیه(س)-شهادت
*********
ای از سـفر برگشـته بابا ، پیکرت کو ؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو ؟
بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو ؟
از من نمی پرسی چه شد این چند روزه ؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو ؟
آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو ، حنجرت کو ؟
لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو ؟
کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو ؟
می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو ؟
بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو ؟
این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو ؟
بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده ، پس اصغرت کو ؟
آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت ، کو (که او)
با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من ، معجرت کو ؟
دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر ، گــر چه کبــوتر پر ندارد
حضرت رقیه(س)-شهادت
********
نفس در سینه از آهم شرر شد
تمام قوت من، خون جگر شد
چه ایامی که از شب، تیرهتر بود
چه شبهایی، که با هجرت سحر شد
چه سود از گریه، هر چه گریه کردم
شرار دل، ز اشکم بیشتر شد
تن صد پارهات در کربلا ماند
سرت بر نیزه با من، همسفر شد
خمیدم، در سنین خردسالی
به طفلی، قسمتم، داغ پدر شد
لب من از عطش، خشکیده بابا
چرا چشمان تو از گریه تر شد؟
زبان عمه، شمشیر علی بود
ولی او بر دفاع من، سپر شد
نگه کردم به رگهای گلویت
از این دیدار، داغم تازهتر شد
اجل، جام وصال آورده بر من
خدا را شکر، هجرانت به سر شد
سرشک دوستانم، دانهدانه
تمام نخل «میثم» را ثمر شد