اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی
اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


قد کشید و بلند بالا شد

تا فلک پر زد و مسیحا شد

به همین قدر اکتفا فرمود

بند کفش اش نبست و موسی شد

آب و آیینه را خبر بکنید

رخ داماد عشق زیبا شد

دست و پا زد که یعنی این جایم

علت این بود زود پیدا شد

طفل معصوم گفت تشنه لبم

همه جا شرم مال سقا شد

نوه ی مرتضی و فاطمه بود

زائر مرتضی و زهرا شد

صبح پایش رکاب را پس زد

عصر قدش چو قد آقا شد

چند ابرو اضافه بر رخ داشت

یا سم اسب بر رخش جا شد؟

ارباً اربا شد از درون بدنش

این حسن زاده پور لیلا شد

سخت پیچیده است پیکر او

علت مرگ او معما شد

قاتلی دور دست خود تاباند

زلفش از پیچ بس چلیپا شد

دست خط پدر غمش را برد

یک دهه پیش از این گره وا شد

بازویش زیر سم مرکب رفت

دست خط مبارکی تا شد

سنگ بازی شده است با سر او

چون چو طفلان سوار نی ها شد

سر مپیچ از عمو بده بوسه

گردنت گر چه بی مدارا شد

رو به قبله کند چگونه تو را

بندهایت ز یکدگر وا شد

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


بس که زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم 

پیرهن مانند تن، تن گشته چون پیراهنم

ای عمو باز آو، بر من یک مبارک باد گو

کز حنای سرخ خون گردیده گلگون دامنم

گشته ام نقش زمین مگذار پامالم کنند

گر چه پرپر گشته ام آخر گل این گلشنم

بی زره آورده ام رو جانب میدان عشق

تا بدن صد چاک تر گردد به زخم آهنم

دوش با من گفتی ای جان عمو قربان تو

آن که در راه عمو باید فدا گردد منم

زودتر بشتاب و جسمم را ببر گیر ای عمو

زآنکه می خواهم در آغوش تو دست و پا زنم

من به جای اکبر و تو نیز همچون مجتبی

دست افکن چون پدر از مرحمت برگردنم

ای همه فریاد رس آخر به فریادم برس

زیر دست و پا شکسته استخوان های تنم

جنگ را بگذار و از چنگ عدویم وارهان

دوستم آخر برون آر از میان دشمنم

(میثم) از این آتش سوزان دل و جان را بسوز

تا زسوزت شعله بر خلق دو عالم افکنم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


از خیمه خرامید قد و قامت قاسم

قرص قمر آل حسن حضرت قاسم

دل می برد از اهل حرم طلعت قاسم

یاد حسن احیا شده از حالت قاسم

در چشم خریدار ، عقیق یمن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

این قامت رعنا به حرم کرده قیامت

تکرارِ حسن آمده با هیبت و عزت

پوشیده کفن جای زره بر قد و قامت

شاید که بگیرد ز عمو هدیة رخصت

سرباز سپاه علیِ بت شکن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

در پیش نگاه حرم و دیدة عباس

شد راهی میدان ثمر باغ گل یاس

می ریخت ز چشمان عمو بارش الماس

می دید از آن دور ، عدو این همه احساس

بر مقدم او نُقل  وگلِ یاسمن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

افکند نقاب از رخ و سربند عیان شد

یا زینبِ پیشانیِ او ورد زبان شد

فریاد اَن ابن الحسنش نُقل دهان شد

این همهمه در لشگر کفار بیان شد

این کیست که جای زِرهش با کفن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

با جنگِ نمایان خودش کرد قیامی

هرکس که رجز خواند ز جنگاور و نامی

پس یکسره شد کارِ یلان نیز تمامی

یک ضربه زد و گشت دو نیم اَزرَق شامی

این تازه جوان را مددِ ذوالمنن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

ناگاه رقیبانِ دغل حیله نمودند

روبَه صفتانی که ز هر طایفه بودند

گِردِ یلِ نامیِ حسن حلقه گشودند

هر لحظه بر این حصر ، ز کفار فزودند

از هر طرفَش نیزه میان بدن آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

آن قامت رعنا و همان آیت سبحان

با نیزه و شمشیر ، هم آغوش ، شد این سان

فریاد زد از زیر سم مرکبِ  عدوان

این سینة بشکسته فدای تو عموجان

زهرا به کنار تن بی جان من آمد

انگار به یاری حسینش ، حسن آمد

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


اشکهای حسن از چشم ترت میریزد

نالۀ اهل حرم دور و برت میریزد

پسرم با رجزت لرزه به میدان افتاد

هیبت لشگری از این جگرت میریزد

گرچه با باقی عمامه رخت را بستم

جذبه حیدری ات از نظرت میریزد

از تماشای تو یک دشت به تکبیر افتاذ

جلوه ذات خدا از شجرت میریزد

حمله ای سوی عدو کردی و سرها میریخت

لشگر ابرهه با یک گذرت میریزد

تازه داماد من!آماده ی پرواز شدی

وقت نقل است ولی سنگ سرت میریزد

دور تا دور تو خار است گلم زود بیا

پای این منظره قلب پدرت میریزد

ناله ات را که شنیدم نفسم بند آمد..

دیدم ای وای تن محتضرت میریزد

بکشم روی زمین پیکر تو میپاشد!

ببرم بر سر دوشم کمرت میریزد!

کاش میشد به عبایی ببرم جسمت را

دست سویت ببرم بیشترت میریزد

شاخ شمشاد من از سم فرس سرو شدی

که به هرجای بیابان خبرت میریزد..

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن (ع(


ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است

تا سحر  پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم

ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد

کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند

آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد

آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین

در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد : ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم

وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا

سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت : یا زینب ببین

آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید

گفت با گریه حسین ، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکست

مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد

یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


با نقاب بسته هم محشر کند ابروی تو

یک حرم دل دلربا سرگشته ی گیسوی تو

تا صدای ناله آمد که عمو مردم بیا

همچنان باز شکاری تاختم رو سوی تو

از سر زین گو چگونه بر زمین افتاده ای

جای نیزه از دو سو پیداست بر پهلوی تو

از سر مرکب زدم دست عدوی بی حیا

تاکه دیدم بین مشتش کاکل گیسوی تو

جنگ مغلوبه شده مادر نگهدارت بود

میرسد تنها ز زیر سم مرکب بوی تو

پا مکش بر خاک کاری بر نمی آید ز من

میزنی پرپر خجالت میکشم از روی تو

تا نریزد جسمت از لای کفن بنگر زنم

یک گره آرام بین ساق پا تا زانوی تو

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع(


آمدم جان عمو درک منای تو کنم

خویش را لایق دیدار خدای تو کنم

پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق

جان ناقابل خود را به فدای تو کنم

مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا

که ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم

من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت

اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم

سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم

برسر نیزه علمدار لوای تو کنم

من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکن

چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم

گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود

به از آن است به پا بزم عزای تو کنم

رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو

تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من

زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من

رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی

با دست خطی از پدرت ای عزیز من

بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی

گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من

راضی شدم ... برو ... به خدا می سپارمت

دور از بلا شود سفرت ای عزیز من

با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد

پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من

شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان

صف بسته اند دور و برت ای عزیز من

وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند

رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من

در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی

چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من

چسبیده ای به خاک ... شبیه عسل شدی

کندو شده است رهگذرت ای عزیز من

طشتی نداشتم که برایت بیاورم

مثل حسن شده جگرت ای عزیز من

ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش

عطر مدینۀ کمرت ای عزیز من

سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها

نجمه شده است منتظرت ای عزیز من

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت

پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!

سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است

بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است

آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت

سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید

هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی

مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است

این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من

ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع(


عمو بگو چه کنم تا به من محل بدهی

شـبیه اکبـر خـود فـرصت عمل بدهی

عمو بگو چه کنم تا دلت به دست آید

بـرات رزم بـه شــیر یـل جمل بدهی

چه می شود که به شاگرد رزم عباست

نظـر کنی و به دســتان او کتل بدهی

لب ترک ترکم تشــنه ی محبت توسـت

چه می شود ز لبت کامی از عسل بدهی

چنان میانه ی این بزم می درخشـم که

به یادگـار حسـن کنیه ی زحـل بدهی

کجایی ازرق شامی رسیده وقتش که

به همره پسـران دست بـا اجـل بدهی

...

شبیـه مثنوی شــاعرانه ای شــده ام

ولی خوشم که به من رتبه ی غزل بدهی

به زیر سـم سـتوران تنم لگدمـال است

عمـو بیـا که نجـاتم از این جـدل بدهی

شبیه جام عسل قامتم کش آمده است!

به شوق آنکه به من هم کمی بغل بدهی

بیـــا ، مگـر تـو به علــم امـامتت آقـــا

بـرای بـردنـم از خـاک راه حــل بدهی

بیــا ببین همه ی دشت پر شد از بویم

بـرای نجمـه ببـر انـدکـی ز گیســویم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


اذنم بده عمو که دلم تنگ اکبر است

از غصۀ تو دیدن ، عمو! مرگ بهتر است

قاسم به خیمه باشد و تو غصه میخوری؟

آماده ام چرا تو دل از من  نمی بری؟

هر لحظه بیشتر قفسم تنگ می شود

تو غصه می خوری نفسم تنگ می شود

مثل حبیب و عون  و وهب ، عابس و زهیر

یک ذره کن دعا که شوم عاقبت به خیر

خیر است  گر زره  نشد اندازهء تنم

چون در عوض عبای تو گردید جوشنم

راضی است فاطمه ز من آیا سؤال کن

فرزند و نایب حسنت را حلال کن

سمتم روانه لشگری از نیزه دار شد

گفتم علی ولی بدنم سنگسار شد

حرف از علی به فرق تو شمشیر می زنند

حرف از حسین ، گر بزنی تیر می زنند

هم دل شکست و هم سرم اینجا شکسته شد

هم سینه مثل سینۀ زهرا شکسته شد

مولا بیا نیامده تا سوی من اجل

بار دگر ببینمت احلی من العسل

لحظات آخر است عمو جان شتاب کن

بار دگر مرا پسر خود خطاب کن

مثل علی سرم سر زانو بگیر عمو

خاک از رخم شبیه رخ او بگیر عمو

آهسته تر ببر به حرم پیکر مرا

آرام کن هم عمه و هم مادر مرا

با دخترت مگو که به میدان چه دیده ام

در زیر پای اسب عدو قد کشیده ام

این است حرف آخرم ای شاه عالمین

صد جان همچو من به فدای تو یا حسین