اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی
اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم

صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم

ذکر الغوث بریده ز لبت می آید

سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم

آمدم باز بخندی و بگویی پسرم

کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم

دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف

دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم

بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل

تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم

مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم

خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم

خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم

عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم

دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود

پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم

سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود

دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم

شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا

پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم

زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم

سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی

من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم

نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد

من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت

من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی

ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند

زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش

راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد

تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


پرستوی حریم کبریایم

کبوتر بچه ی آل عبایم

نمی ترسم اگر بارد به من تیر

که من با تیر باران آشنایم

انا بن المجتبی ، ابن المصائب

بلی مردم یتیم مجتبایم

غم بابا ، غم عمه ، غم طشت

خدا داند نمی سازد رهایم

اگر تیغی به دست آرم ببینند

که من نوباوه ی شیر خدایم

عمو فرمانده ی عشق است و من هم

بسیجی اش به دشت کربلایم

دگر رزمنده ای باقی نمانده

به غیر از من که یاری اش نمایم

به قرآن الهی کوثرم من

به قرآن حسینی هل اتایم

عمو بوی پدر دارد همیشه

عمو بوده پدر عمری برایم

عمو احساس من را درک می کرد

عمو می داد با رویش صفایم

عمو در قلب من عمری طپیده

عمو داده خودش درس وفایم

عموی مهربانم جای بابا

پسر می کرد همواره صدایم

خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت

ز خون سرخ این دست جدایم

خوشم بر سینه ی او جان سپارم

الهی کن اجابت این دعایم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد

هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد

هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت

هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد

هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش

با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد

به روی سینه تان تا دم آخر ماندم

مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد

با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند

قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد

خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم

اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد

از حرم تا دم گودال پر و بال زدم

هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد

بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد

غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد

خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند

سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد

من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس

بنویسند همه مقنعه ای باز نشد

من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا

افت دارد بنویسند که جانباز نشد

تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت

بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


مرد میدان بلا ، بیم ز اعدا نکند

عرصه هر چند که شد تنگ ، محابا نکند

لشگر غیر اگر طعنه به شورش بزند

عاشق دلشده یک ثانیه حاشا نکند

آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی

چه کند لحظه ی غم گر به برت جا نکند

بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است

جز اجل درد مرا هیچ مداوا نکند

غیر دستان نوازشگر گرم تو عمو

گره کور مرا هیچ کسی وا نکند

نیست عبدالله تو ، آنکه در این فقر وفا

دست ناقابل خود را به تو اهدا نکند

چشم تو گفت : میا راه بسی دشوار است

قاتل سنگ دلم با تو مدارا نکند

سرم امروز به پای تو بریده خوش باد

سر شوریده که اندیشه ی فردا نکند

موی من دست عدو ، پای عدو بر تن تو

خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند

نیزه ای گفت : که خون تو مکیدن دارد

کاش با حنجر تو تیغ چنین تا نکند

کاش صد بار عدو دست مرا قطع کند

معجر از پردگیان حرمت وا نکند

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


سر می نهد تمام فلک زیر پای او

دل می برد ز اهل حرم جلوه های او

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت

با این حساب عالم و آدم گدای او

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی

هر لحظه می تپد دل زینب برای او

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر

تا با حسین می گذرد لحظه های او

بالاتر از تمامی افلاک می نشست

وقتی که بود شانۀ عباس جای او

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود

بوی مدینه می رسد از کربلای او

مثل رقیه روح و روان حسین بود

او همچو عمه دل نگران حسین بود

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


ماندن پروانه در بین قفس ها مشکل است

مأمن موج خروشان گشته تنها ساحل است

در مرام عاشقی اول قدم سر دادن است

گر چه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است

وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم

غفلت از دلدار کار مردمان کاهل است

زادۀ شیر جمل باید که شیدایی کند

عمه جان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است

عمه جان یک عده وحشی دور او حلقه زدند

وای عمه گیسویش در مشت های قاتل است

می روم تا بیش از این ها حرمتش را نشکنند

چکمه پوش بی حیا از شأن قرآن غافل است

بی حیا، یابن الدّعی کم نیزه بر رویش بزن

صورتش بهر رسول الله ماه کامل است

فکر کرده می گذارم با سنان نهرش کند

دست های کوچکم بهر امام حائل است

...خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این

قسمت ناموس حیدر ناقه ی بی محمل است

خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این

کاروان عشق را در کنج ویران منزل است

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


اگه شرم از خیرالبشر دارید

از محشر کبری خبر دارید

دست از سر عموم بردارید

این که دارید تشنه می کشید عمومه

رهاش کنید مثله کشته حرومه

کار عموم با همین زخما تمومه

-------

رو زمین غرق خون و بی جونه

بدنش زیر زخما پنهونه

به خدا که زنده نمی مونه

چیکار کنم کاریه تموم زخماش

چیکار کنم این نفس ها بی دوومه

کار عموم با همین زخما تمومه

-------

زیر سرنیزه ها و شمشیره

تموم جوشنش پر از تیره

نمی بینید که داره می میره

این خسته ی پر شکسته رو ببینید

این کشتی غرق در خون روبرومه

کار عموم با همین زخما تمومه

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم

رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم

رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی

نشان حرمله و خولی و سنان بدهم

دلم قرار ندارد در این قفس باید

کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو

من آمدم که حسن را نشانتان بدهم

عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است

خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم

سپر برای تو با سینه می شوم هیهات

اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم

مگر که زنده نباشم که در دل گودال

اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم

من آمدم که شوم حائل تو با عمه

مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم

عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان

جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم

کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم

عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم

صدای مرکب و نعل جدید می آید

عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم

فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر

که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم

عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش

بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم

برای آنکه جسارت به پیکرت نشود

خودم لباس تنت را به این و آن بدهم

عبدالله ابن الحسن(ع)

عبدالله ابن الحسن(ع)


تا که عمامه از سرت افتاد

تیر خوردی و پیکرت افتاد

یک سه شعبه دوباره حرمله زد

تپش قلب اطهرت افتاد

ای عمو جان تو رفتی از حال و

بر سرم اشک خواهرت افتاد

مثل اصغر سرت که بالا رفت

نیزه ای زیر حنجرت افتاد

نفست را گرفته این  نیزه

آه آهِ مکررت افتاد

صورتت تا به روی خاک آمد

فاطمه در برابرت افتاد

آمده مادری کند زهرا

بر سر دامنش سرت افتاد

در کنار نگاه تو دستِ

یادگار برادرت افتاد

با صدای شکستن دستم

عمه ام یاد مادرت افتاد

حنجر من شبیه اصغر شد

سر من مثل اصغرت افتاد

جان بابا قبول کن از من

هدیه ای که به محضرت افتاد