خورشید نهاد، سر به دامان تنور
پیچیده شرار، بر دل و جان تنور
آن مهر سپهر عشق، در شب تابید
بر کون و مکان، ز شرق ایوان تنور
تا عرش از این واقعه گردید خبر
لرزید به سانِ قلبِ لرزانِ تنور
گفتا که چرا زینب من، گشت چنین
خاکسترى از دامنِ زندانِ تنور
بانگى زدل تنور برخاست به عرش
کِاى عرش بُود جانِ تو مهمانِ تنور
اى کاش شکسته بود دستى که بُرید
سَر از تن اطهرِ سلیمان تنور
جا داشت اگر که سیل اشکى گردد
جارى زِسحاب پر ز طوفان تنور
آن شب چه شبى بود که عالم تا حشر
سوزد زغمِ شامِ غریبان تنور
تا حشر بود نقش به دیباچه دل
آن قصه پر غصه به عنوان تنور
آن شب چه شبى بود که با امر خدا
جبرئل «امین» بود نگهبانِ تنور