اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی
اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

*********

ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا

مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا

گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی

اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا

آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها

می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا

از آن لبی که دور و برش خیزرانی است

یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا

با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات

هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا

معجر نمانده است ببندم سر تو را

پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا

وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری

بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا

حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها

باید زبان بگیری و لالا کنی مرا

عمّه ببخش دردسر کاروان شدم

امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

*********

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام

از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود

زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام

دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف

از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام

صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست

با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!

زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر

بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام

حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد

گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام

هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت

گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام

ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین

گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام

بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند

ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد

زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام

دخترت با درد پا طی مسافت میکند

پای من زخم است پای زخم اذیت میکند

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

*********

پس از تو کار من و دل فغان و شیون شد

هرآنچه غُصه جهان داشت قسمت من شد

خوش آمدی گل صدبرگ گلشن زهرا

زیُمن آمدن تو خرابه گلشن شد

نفس شمرده زدم تا رسد شب وصلت

اگرچه سخت برایم  نفس کشیدن شد

به چهـرۀ گُل تو گـر نشسته شبنم اشک

به شوق دیدن تو چهره ام مزّین شد

مرنج گر نشدم با خبر ز آمدنت

"چراغ دیده نمی داشت دیر روشن شد" *

پس از تو دوست ندیدم به هرکجا رفتم

زمانه با من ماتم رسیده دشمن شد

نگاه غرقه به خونت به چشم خونینم

نوید می دهد اکنون که گاه رفتن شد

رسیده عطر شهادت به من، که هاتف غیب

خبر رسانده مرا وقت جان سپُردن شد

ز شرح درد دل جـانگداز اهل البیت

همیشه کار"وفائی" فغان و شیون شد

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

*********

عاقبت سایه بالای سرم می آید

پدر خوبتر از خوبترم می آید

مثل یک شاخه خشکم  که شکستند مرا

پدر از را ه رسد برگ و برم می آید

بی عصا روی زمین میکشم این پیکر را

به امیدی که ز ره بال و پرم می آید

باز هم میل تماشای فلک را دارم

با پدر نیز علمدار حرم می آید

نیست آهی به بساطم بخرم پارچه ای

پدرم گفته که چادر به سرم می آید

گوشواره و النگو به چه کارم آید

وقتی از عرشه نی ها گوهرم می آید

آبرویم نرود کاش در این وادی شام

همه جا گفته ام امشب پدرم می آید

منتظر مانده ام  وجان به لبم آمده است

خبری گرکه نیاید خبرم می آید

مو پریشانم و خاکستری و سوخته ام

هرچه امد به سر تو به سرم می آید

ای کسی که  به من و خواهر من  طعنه زدی

صبر کن صبر عموی قمرم می آید

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

*********

ای از سـفر برگشـته بابا ، پیکرت کو ؟

سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو ؟

بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی

حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو ؟

از من نمی پرسی چه شد این چند روزه ؟

از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو ؟

آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود

قربان قرآن خواندن تو ، حنجرت کو ؟

لب های من مثـل لبت دارد ترک ها

با این لب عطشان بگو آب آورت کو ؟

کاری ندارم که چه شد موی سر من

اما بگو بـابـای من موی ســرت کو ؟

می گفت عمه با عمامه رفته بودی

حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو ؟

بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!

من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو ؟

این چند روزه هر کسی سوی من آمد

فریاد می زد خارجی پس زیورت کو ؟

بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست

خیلی دلم تنگش شده ، پس اصغرت کو ؟

آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک

حوریه ای دیدم شبیـه مادرت ، کو (که او)

با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت

می گفت ای دردانه ی من ، معجرت کو ؟

دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد

من را ببــر ، گــر چه کبــوتر پر ندارد

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

********

نفس در سینه از آهم شرر شد

تمام قوت من، خون جگر شد

چه ایامی که از شب، تیره‌تر بود

چه شب‌هایی، که با هجرت سحر شد

چه سود از گریه، هر چه گریه کردم

شرار دل، ز اشکم بیشتر شد

تن صد پاره‌ات در کربلا ماند

سرت بر نیزه با من، هم‌سفر شد

خمیدم، در سنین خردسالی

به طفلی، قسمتم، داغ پدر شد

لب من از عطش، خشکیده بابا

چرا چشمان تو از گریه تر شد؟

زبان عمه، شمشیر علی بود

ولی او بر دفاع من، سپر شد

نگه کردم به رگ‌‌های گلویت

از این دیدار، داغم تازه‌‌تر شد

اجل، جام وصال آورده بر من

خدا را شکر، هجرانت به سر شد

سرشک دوستانم، دانه‌دانه

تمام نخل «میثم» را ثمر شد

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

الا! یاران من! میعادگاه داور است، این جا

بدن ها غرق خون، سرها جدا از پیکر است، این جا

مَلَک! قرآن بخوان در خاکِ روح انگیز این وادی

که هفتاد و دو گل از باغ عترت، پرپر است، این جا

نیازی نیست گل ریزد، کسی در مقدم مهمان

که صحرا لاله گون از خونِ فرقِ اکبر است، این جا

مگر نه در نماز عشق می باید وضو از خون

وضوی من ز خونِ حلقِ پاک اصغر است، این جا

شود جان عمویی هم چو من، قربانی قاسم

که مرگ سرخ بر وِی، از عسل شیرین تر است، این جا

شود حل، مشکل بی آبی اطفال معصومم

که سقا با دو چشم خون فشان، آب آور است، این جا

نه تنها از تن مردان جنگی، سر جدا گردد

به نوک نیزه، طفل شیر خوارم را سر است، این جا

مبادا کس در این صحرای خونین، نام آب آرد!

جواب "العطش" شمشیر و تیر و حنجر است، این جا

الهی! دخت زهرا، پای در گودال نگذارد

که کعب نی جواب "یا اخا"ی خواهر است، این جا

عجب نبود گر ابناء بشر گریند خون بر من

که از خون گلویم رنگ، موی مادر است، این جا

به عُمر خود مزن غیر از در این خانه را "میثم"!

زیارتگاه دل تا صبح روز محشر است، این جا

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

******

لشکری می رسد از راه خدا رحم کند
بد دهن، بد دل و بد خواه خدا رحم کند
از همان دور صدای بدشان می آید
ناسزا و بد و بیراه خدا رحم کند
یک طرف چند هزار آدم بی رحم کثیف
یک طرف غربت یک شاه خدا رحم کند
و فَدَیناه بِذبحی که لبانش خشک است
تشنه سر می بردَش آه خدا رحم کند
حاجی آماده ی قربانی و دَه روز دگر
می رسد آخر شش ماه خدا رحم کند
ارباً اربا شدن یک قد رعنا سخت است
نکند لشکر گمراه...؟! خدا رحم کند
با عمودی که در این لشکر شب می بینم
آخرش می شکند ماه خدا رحم کند

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

او که دل کشتۀ چشمان سیاهش باشد

می رود کوفه… خدا پشت و پناهش باشد

شب غربت شد و اشکم شده جاری از نو

سوزش قلب من از آتش آهش باشد

خواب دیده ست پی قافله اش مرگی را

چه قرار است مگر بر سر راهش باشد؟!

آه انگار قرار است که در این صحرا

تیر و شمشیر پذیرای نگاهش باشد

نیزه ها منتظر روی چنان خورشیدش

سنگ هم منتظر صورت ماهش باشد

چه گناهی زده سر از دل مولا؟ شاید-

-اینکه فرزند علی بوده گناهش باشد

خواب دیدم که دو دست است جدا از پیکر

نکند دست علمدار سپاهش باشد…؟!

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

**********

زمین کربلا این جاست زینب!

دیار پر بلا این جاست زینب!

تحمل می کنی؟ گویم برایت

فراق ما دو تا این جاست زینب!

صدایی آشنا آید به گوشم

که مادر قبل ما این جاست زینب!

چه سرهایی شکسته بین این دشت

مسیر انبیا این جاست زینب!

برای خواب پنجاه سال پیشت

دم تعبیرها این جاست زینب!

همان جایی که گفته «امّ أیمن»

زمین نینوا، این جاست زینب!

بزن بوسه تمام سینه ام را

ضریح مصطفی این جاست زینب!

همان جایی که قرآن ها بیفتد

به زیر دست و پا این جاست زینب!

ببین نرمیِ زیر حنجرم را

فرود نیزه ها این جاست زینب!

ببین این مهره های محکمم را

ذبیحاً بالقفا این جاست زینب!

تمام خاک این صحرا خریدم

همه سرّ خدا این جاست زینب!

به مسلخ پا گذاریّ و ببینی

غسیلاً بالدّماء این جاست زینب!

مبادا معجر از سر وا نمایی

عدوی بی حیا این جاست زینب!

حنا از خون به گیسویت بگیری

حجاب کبریا این جاست زینب!

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

فغان می زد که یا رب خاک این صحرا نبود ای کاش!

و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش!

زمین کربلا برخاست بر پا نیزه ها را دید

و با خود گفت امروزِ مرا فردا نبود ای کاش!

یقین تکلیف طفلان، با عطش این گونه روشن بود

فراتی هست این جا پیش رو اما نبود ای کاش!

سه شعبه تیر را می دید با خود زیر لب می خواند

ربابی هست این جا که چنان لیلا نبود ای کاش!

چه می شد که نبود اصغر در این لشگر، اگر هم بود

سفیدیِ گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش!

هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت

علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش!

نقاب و معجر و خلخال با خود آرزو می کرد

اگر هم بود بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش!

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

**********

از کعبـه آمـدید طــواف خــدا کنید

اکنـون مقــام در حـرم کربــلا کنید

اینجاست آن منای عظیمی که جـای ذبح

بایـد هـزار مـرتبه خـود را فـدا کنید

مکه، صفـا و کرب‌وبـلا مروۀ شماست

باید کـه سعی با سـر از تن جدا کنید

زهـرا به فـردفـرد شمـا می‌کنـد دعا

اینک شمـا بـه دختر زهـرا دعا کنید

تا خـون پاکتـان بـه نمـاز آبـرو دهد

در موج خون به خون خدا اقتدا کنید

دیدید اگر به روی شما بسته شد فرات-

عبـاس را بـه یـاری اصغـر صدا کنید

خواهیـد اگـر قبول شود حج خونتان

حـق رسـول را بـه شهـادت ادا کنید

باید جـدا شود سرتان در طواف خون

تا سعی خویش را به سر نیزه‌ها کنید

آینــدگان! ثـواب شهـادت نصیبتـان

هر صبح و شام گریه به خون خدا کنید

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

**********

روز مرا مخواه که شام عزا کنی

خیمه مزن که خیمه غم را به پا کنی

دلشوره های خواهر خود را نگاه کن

پیش از دمی که با غم خود آشنا کنی

حتی قسم به سایه عباس می خورم

تا التماس های مرا هم روا کنی

تعبیر شد تمامی کابوس های من

من را به قتلگاه کشاندی رها کنی

صد بار دیده ام غمت از کودکی به خواب

صد بار دیده ام که در اینجا چه ها کنی

دیدم که خاک بر سر و رویم نشسته است

دیدم رسیده ای که مرا مبتلا کنی

دیدم لبت ترک ترک و چهره سوخته

دیدم به چشمِ قاتل خود چشم واکنی

دیدم که سنگ شیشه پیشانیت شکست

دیدم که تیر از بدن خود جدا کنی

دیدم برای آنکه بخیزی به زانویت

سر نیزه ای شکسته گرفتی عصا کنی

دیدم لباس مادری ات را ربوده اند

پیراهنی نبود و تنت بوریا کنی

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

********

زینب چو دید کرب و بلا را دلش گرفت

 بانویمان به وسعت دنیا دلش گرفت

حسی غریب در دل او جا گرفت بود

 آهی کشید و بعد همانجا دلش گرفت

انگار مادر اندکی ناله می کند

 زینب گریست حضرت زهرا دلش گرفت

از ناقه روی دست عمویش پیاده شد

 هرکودکی که از تب صحرا دلش گرفت

با اینکه دور ناقۀ عمه محارمند

اما میان حلقۀ آنها دلش گرفت

زانو رکاب کرد ابالفضل پیش او

 با بوسۀ ابروی سقا دلش گرفت

بغضی شکست آه دلی سوخت در حرم

زینب رسید کرب وبلا خاک بر سرم

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

او تا رسید گریۀ دنیا شروع شد

سینه زنی عالم بالا شروع شد

این حس مادرانه که دست خودش نبود

دلشوره های زینب کبری شروع شد

وقت مرور خاطره های گذشته شد

اشک حرم میانۀ صحرا شروع شد

ذکر حدیث پیرهن سرخ کودکی

حرف از لباس یوسف زهرا شروع شد

وقتی لباس حنجر او را خراش داد

صحبت ز طشت و حضرت یحیی شروع شد

"واللهِ هاهنا ذُبِح طفلُنا الرَّضیع"

دیگرلهوف خوانی آقا شروع شد

"واللهِ هاهنا سبِی...روضه خوان بس است"

شرمندگی حضرت سقا شروع شد

یک تیغ کند کار خودش را تمام کرد

غارت نمودن تنش اما شروع شد