اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی
اشعار مذهبی گلهای  فاطمه(س)

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

سایه ات تا روز محشر بر سر من مستدام..

بهجة قلبی علیک دائما منی السلام..

قرص قرص است از کنارت بودنم دیگر دلم..

تکیه گاه شانه های خسته ام در هر مقام..

پابه پایت آمدم یک عمر همدل همنفس

پابه پایت آمدم هرجاکه رفتی گام گام

باتو این پنجاه سال احساس عزت داشتم..

با تو در محمل نشستم در کمال احترام

با تو تا اینجا رسیدم بی غم و بی دردسر

با تو میگویند از امنیتِ من خاص و عام..

اسم اینجا را که گفتی سینه ام آتش گرفت

شعله ور شد خاطرم از غصه های ناتمام..

نخل می بینم؟!و یا اینکه سپاه آورده اند..

سرنوشت ما چه خواهد شد اخا ماذا الختام؟

با تو دارم سایۀ سر با ابالفضلت رکاب

بی تو وای از ناقۀ بی محمل و اشک مدام..

با تو دور خیمۀ اهل حرم آرامش است..

بی تو وای از آتش افتاده بر جان خیام..

با تو هرصبح آفتاب اول سلامم میکند

بی تو زینب میرود بی پوشیه بازار شام..

با علی اکبر عصای دست پیری داشتم

بی علی اکبر من و باران سنگ از روی بام

با تو دست هیچکس حتی به سمت من نرفت..

بی تو ما را می برند اشرار تا بزم حرام..

ورود کاروان به کربلا

ورود کاروان به کربلا

*********

یک قافله دل آمد از راه

که زینت باغ بهشت است

یک قافله که فرش راهش

بال و پر حور و فرشته است

 

پیچیده عطر و بوی اسپند

این کار ، کار جبرئیل است

این جا بساط عشق برپاست

این جا دیار جبرئیل است

 

این کاروان آورده با خود

یک کهکشان خورشید با ماه

دنیا به چشم خود ندیده

مانند این ها را به والله

 

کوری چشم هر حسودی

هر یک شبیه آفتابند

کوچک ترین ها هم بزرگند

این ها همه عالی جنابند

 

بر آسمان شانه ی ماه

عکس ستاره خوب پیداست

این دختر ناز و سه ساله

حوریه است و مثل زهراست

 

هنگام بازی ، دست عبّاس

در دست او قلاب می شد

با هر «عمو جان» رقیّه

هی در دلش قند آب می شد

 

چندین قدم هم آن طرف تر

یک بانوی حیدر شمائل

از شش جهت تحت نظارت

دارد می آید بین محمل

 

خورشید ، رویش را ندیده

از بس که این زن با حجاب است

شکرخدا پای علمدار

این جا برای او رکاب است

 

وقتی که زینب شد پیاده

غم های او بی انتها شد

تا خیمه را عباس علم کرد

کرب و بلا ، کرب و بلا شد

 

بوی جدایی را شنیده

این غصّه را باور ندارد

یک لحظه هم حتّی عقیله

چشم از حسینش برندارد

 

رو کرد آقا سمت زینب

پرسید از چه بی قراری ؟!

خواهر! خیالت تخت باشد

غصّه نخور ! عبّاس داری

 

رو کرد آقا سمت عبّاس

گفت: ای پناه خانواده

با احتیاط از بین محمل

دوشیزگان را کن پیاده

 

خیلی مراقب باش عبّاس

نگذار طوفان پا بگیرد

ای نور چشم من ! مبادا

خاری به چادرها بگیرد

 

خیلی مراقب باش عبّاس

این ها عزیزان خدایند

بر چشم های هرزه لعنت

این ها کنیزان خدایند

 

حتماً سفارش کن به زن ها

حرزی به دخترها ببندند

چندین گره را قرص و محکم

در زیر معجرها ببندند