اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

اشعار مذهبی گلهای فاطمه(س)

جمع آوری اشعارمذهبی توسط ذاکراهل بیت(ع)کربلایی وحیدشریفی

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


با نقاب بسته هم محشر کند ابروی تو

یک حرم دل دلربا سرگشته ی گیسوی تو

تا صدای ناله آمد که عمو مردم بیا

همچنان باز شکاری تاختم رو سوی تو

از سر زین گو چگونه بر زمین افتاده ای

جای نیزه از دو سو پیداست بر پهلوی تو

از سر مرکب زدم دست عدوی بی حیا

تاکه دیدم بین مشتش کاکل گیسوی تو

جنگ مغلوبه شده مادر نگهدارت بود

میرسد تنها ز زیر سم مرکب بوی تو

پا مکش بر خاک کاری بر نمی آید ز من

میزنی پرپر خجالت میکشم از روی تو

تا نریزد جسمت از لای کفن بنگر زنم

یک گره آرام بین ساق پا تا زانوی تو

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع(


آمدم جان عمو درک منای تو کنم

خویش را لایق دیدار خدای تو کنم

پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق

جان ناقابل خود را به فدای تو کنم

مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا

که ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم

من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت

اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم

سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم

برسر نیزه علمدار لوای تو کنم

من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکن

چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم

گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود

به از آن است به پا بزم عزای تو کنم

رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو

تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من

زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من

رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی

با دست خطی از پدرت ای عزیز من

بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی

گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من

راضی شدم ... برو ... به خدا می سپارمت

دور از بلا شود سفرت ای عزیز من

با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد

پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من

شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان

صف بسته اند دور و برت ای عزیز من

وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند

رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من

در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی

چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من

چسبیده ای به خاک ... شبیه عسل شدی

کندو شده است رهگذرت ای عزیز من

طشتی نداشتم که برایت بیاورم

مثل حسن شده جگرت ای عزیز من

ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش

عطر مدینۀ کمرت ای عزیز من

سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها

نجمه شده است منتظرت ای عزیز من

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت

پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!

سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است

بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است

آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت

سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید

هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی

مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است

این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من

ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع(


عمو بگو چه کنم تا به من محل بدهی

شـبیه اکبـر خـود فـرصت عمل بدهی

عمو بگو چه کنم تا دلت به دست آید

بـرات رزم بـه شــیر یـل جمل بدهی

چه می شود که به شاگرد رزم عباست

نظـر کنی و به دســتان او کتل بدهی

لب ترک ترکم تشــنه ی محبت توسـت

چه می شود ز لبت کامی از عسل بدهی

چنان میانه ی این بزم می درخشـم که

به یادگـار حسـن کنیه ی زحـل بدهی

کجایی ازرق شامی رسیده وقتش که

به همره پسـران دست بـا اجـل بدهی

...

شبیـه مثنوی شــاعرانه ای شــده ام

ولی خوشم که به من رتبه ی غزل بدهی

به زیر سـم سـتوران تنم لگدمـال است

عمـو بیـا که نجـاتم از این جـدل بدهی

شبیه جام عسل قامتم کش آمده است!

به شوق آنکه به من هم کمی بغل بدهی

بیـــا ، مگـر تـو به علــم امـامتت آقـــا

بـرای بـردنـم از خـاک راه حــل بدهی

بیــا ببین همه ی دشت پر شد از بویم

بـرای نجمـه ببـر انـدکـی ز گیســویم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

حضرت قاسم بن الحسن(ع)


اذنم بده عمو که دلم تنگ اکبر است

از غصۀ تو دیدن ، عمو! مرگ بهتر است

قاسم به خیمه باشد و تو غصه میخوری؟

آماده ام چرا تو دل از من  نمی بری؟

هر لحظه بیشتر قفسم تنگ می شود

تو غصه می خوری نفسم تنگ می شود

مثل حبیب و عون  و وهب ، عابس و زهیر

یک ذره کن دعا که شوم عاقبت به خیر

خیر است  گر زره  نشد اندازهء تنم

چون در عوض عبای تو گردید جوشنم

راضی است فاطمه ز من آیا سؤال کن

فرزند و نایب حسنت را حلال کن

سمتم روانه لشگری از نیزه دار شد

گفتم علی ولی بدنم سنگسار شد

حرف از علی به فرق تو شمشیر می زنند

حرف از حسین ، گر بزنی تیر می زنند

هم دل شکست و هم سرم اینجا شکسته شد

هم سینه مثل سینۀ زهرا شکسته شد

مولا بیا نیامده تا سوی من اجل

بار دگر ببینمت احلی من العسل

لحظات آخر است عمو جان شتاب کن

بار دگر مرا پسر خود خطاب کن

مثل علی سرم سر زانو بگیر عمو

خاک از رخم شبیه رخ او بگیر عمو

آهسته تر ببر به حرم پیکر مرا

آرام کن هم عمه و هم مادر مرا

با دخترت مگو که به میدان چه دیده ام

در زیر پای اسب عدو قد کشیده ام

این است حرف آخرم ای شاه عالمین

صد جان همچو من به فدای تو یا حسین

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم

صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم

ذکر الغوث بریده ز لبت می آید

سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم

آمدم باز بخندی و بگویی پسرم

کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم

دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف

دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم

بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل

تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم

مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم

خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم

خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم

عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم

دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود

پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم

سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود

دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم

شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا

پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم

زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم

سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی

من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم

نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد

من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت

من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی

ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند

زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش

راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد

تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


پرستوی حریم کبریایم

کبوتر بچه ی آل عبایم

نمی ترسم اگر بارد به من تیر

که من با تیر باران آشنایم

انا بن المجتبی ، ابن المصائب

بلی مردم یتیم مجتبایم

غم بابا ، غم عمه ، غم طشت

خدا داند نمی سازد رهایم

اگر تیغی به دست آرم ببینند

که من نوباوه ی شیر خدایم

عمو فرمانده ی عشق است و من هم

بسیجی اش به دشت کربلایم

دگر رزمنده ای باقی نمانده

به غیر از من که یاری اش نمایم

به قرآن الهی کوثرم من

به قرآن حسینی هل اتایم

عمو بوی پدر دارد همیشه

عمو بوده پدر عمری برایم

عمو احساس من را درک می کرد

عمو می داد با رویش صفایم

عمو در قلب من عمری طپیده

عمو داده خودش درس وفایم

عموی مهربانم جای بابا

پسر می کرد همواره صدایم

خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت

ز خون سرخ این دست جدایم

خوشم بر سینه ی او جان سپارم

الهی کن اجابت این دعایم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد

هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد

هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت

هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد

هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش

با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد

به روی سینه تان تا دم آخر ماندم

مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد

با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند

قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد

خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم

اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد

از حرم تا دم گودال پر و بال زدم

هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد

بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد

غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد

خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند

سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد

من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس

بنویسند همه مقنعه ای باز نشد

من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا

افت دارد بنویسند که جانباز نشد

تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت

بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)


مرد میدان بلا ، بیم ز اعدا نکند

عرصه هر چند که شد تنگ ، محابا نکند

لشگر غیر اگر طعنه به شورش بزند

عاشق دلشده یک ثانیه حاشا نکند

آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی

چه کند لحظه ی غم گر به برت جا نکند

بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است

جز اجل درد مرا هیچ مداوا نکند

غیر دستان نوازشگر گرم تو عمو

گره کور مرا هیچ کسی وا نکند

نیست عبدالله تو ، آنکه در این فقر وفا

دست ناقابل خود را به تو اهدا نکند

چشم تو گفت : میا راه بسی دشوار است

قاتل سنگ دلم با تو مدارا نکند

سرم امروز به پای تو بریده خوش باد

سر شوریده که اندیشه ی فردا نکند

موی من دست عدو ، پای عدو بر تن تو

خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند

نیزه ای گفت : که خون تو مکیدن دارد

کاش با حنجر تو تیغ چنین تا نکند

کاش صد بار عدو دست مرا قطع کند

معجر از پردگیان حرمت وا نکند

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


سر می نهد تمام فلک زیر پای او

دل می برد ز اهل حرم جلوه های او

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت

با این حساب عالم و آدم گدای او

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی

هر لحظه می تپد دل زینب برای او

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر

تا با حسین می گذرد لحظه های او

بالاتر از تمامی افلاک می نشست

وقتی که بود شانۀ عباس جای او

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود

بوی مدینه می رسد از کربلای او

مثل رقیه روح و روان حسین بود

او همچو عمه دل نگران حسین بود

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


ماندن پروانه در بین قفس ها مشکل است

مأمن موج خروشان گشته تنها ساحل است

در مرام عاشقی اول قدم سر دادن است

گر چه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است

وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم

غفلت از دلدار کار مردمان کاهل است

زادۀ شیر جمل باید که شیدایی کند

عمه جان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است

عمه جان یک عده وحشی دور او حلقه زدند

وای عمه گیسویش در مشت های قاتل است

می روم تا بیش از این ها حرمتش را نشکنند

چکمه پوش بی حیا از شأن قرآن غافل است

بی حیا، یابن الدّعی کم نیزه بر رویش بزن

صورتش بهر رسول الله ماه کامل است

فکر کرده می گذارم با سنان نهرش کند

دست های کوچکم بهر امام حائل است

...خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این

قسمت ناموس حیدر ناقه ی بی محمل است

خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این

کاروان عشق را در کنج ویران منزل است

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


اگه شرم از خیرالبشر دارید

از محشر کبری خبر دارید

دست از سر عموم بردارید

این که دارید تشنه می کشید عمومه

رهاش کنید مثله کشته حرومه

کار عموم با همین زخما تمومه

-------

رو زمین غرق خون و بی جونه

بدنش زیر زخما پنهونه

به خدا که زنده نمی مونه

چیکار کنم کاریه تموم زخماش

چیکار کنم این نفس ها بی دوومه

کار عموم با همین زخما تمومه

-------

زیر سرنیزه ها و شمشیره

تموم جوشنش پر از تیره

نمی بینید که داره می میره

این خسته ی پر شکسته رو ببینید

این کشتی غرق در خون روبرومه

کار عموم با همین زخما تمومه

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم

رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم

رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی

نشان حرمله و خولی و سنان بدهم

دلم قرار ندارد در این قفس باید

کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو

من آمدم که حسن را نشانتان بدهم

عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است

خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم

سپر برای تو با سینه می شوم هیهات

اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم

مگر که زنده نباشم که در دل گودال

اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم

من آمدم که شوم حائل تو با عمه

مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم

عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان

جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم

کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم

عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم

صدای مرکب و نعل جدید می آید

عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم

فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر

که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم

عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش

بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم

برای آنکه جسارت به پیکرت نشود

خودم لباس تنت را به این و آن بدهم