امام حسین(ع)-حضرت زینب(س)-وداع
ای روح من برادر با جان برابرم
آهسته تر برو ز بر من برادرم
چشمان من بدون تو بی نور می شوند
ای نور دیدگان مرو اینگونه از برم
چون آفتاب می روی و مثل سایه ای
افتاده راه درپی تو دیدۀ ترم
ای یوسفم که عزم سفر کرده ای، بایست
بگذار تا که پیرهنت را بیاورم
یک دم بایست تا که ببوسم گلوی تو
این است آن وصیت پنهان مادرم
آن نیزه ها که منتظر توست، جای تو
ای کاش می نشست بر اعضای پیکرم
بینم به روی خاک اگر غرق خون تورا
آوار می شود دو جهان بر روی سرم
بعد از تو غیر مرگ کسی نیست در جهان
تسکین قلب خسته و در خون شناورم
امام حسین(ع)-شهادت-گودال
چقدر گریه نوشته دلم برای سرت
تمام جسم تو زخمی...ولی فدای سرت
چه آمده به سرت زیر تیر و نیزه و نعل؟
بگو که بوسه بگیرم من از کجای سرت؟
دخیل بسته ام امروز هم به پیرهنت
برای این که بگیرم از آن شفای سرت
وصیتی تو به من کرده ای دعات کنم
دعای من شده حالا فقط دعای سرت
همیشه پشت سرت بوده ام و حالا هم
دویده ام همه دشت پا به پای سرت
چهل صباح اسیر تو بوده ام نه یزید
منم همیشه گرفتار جلوه های سرت
اگر چه خطبه من لحن حیدری دارد
رجز نخوانده ام الا به إتکای سرت
اگر چه قصه گودال و شام کشته مرا
ولی نمی رسد این ها به ماجرای سرت
امام حسین(ع)-حضرت زینب(س)-وداع
بغلم کن که دل آرام کند خواهر تو
بوسه این بار بگیرم عوض مادر تو
سر من را تو در آغوش بگیر آهسته
ناز کم کن که دگر پیر شده خواهر تو
با دو دستی که تو را جامه به تن پوشاندم
میکنم رخت اسیری به تن دختر تو
به خدا طاقت این غصّه ندارد زینب
ساربان دست کُنَد پیش من انگشتر تو
با چه وضعی به روی دست بگیرم جسمت
بسکه پاشیده ز هم عضوِ تن و پیکر تو
امام حسین(ع)-حضرت زینب(س)-وداع
کنون که برق نگاه تو در نگاه من است
زبان خموش؛ ولیکن نظر پُر از سخن است
به من مگو که بسازم ز درد دوری تو
پس از تو حالت من لحظهلحظه سوختن است
من از شکایت تو از زمانه دانستم
که سرنوشت من و تو ز هم جدا شدن است
نمیشود که بسوی مدینه برگردیم؟!
دل غریب من اینجا هوایی وطن است
سپرده کهنه لباسی برای تو مادر
چقدر کرده سفارش: «حسین من بیکفن است»
چقدر نیزه برای تن تو ساختهاند
چقدر مرکبشان بیقرار تاختن است
چقدر چشم جسارت به خیمه میافتد
هراس من همه از «سایهسر» نداشتن است
مرا رها مکن اینجا که خصم بیپرواست
مرا رها مکن اینجا که شمر بددهن است
امام حسین(ع)-حضرت زینب(س)-وداع
وداع آخر تو داشت طرح غم می ریخت
دلم به پشت سر تو به هر قدم می ریخت
گرفته پای تو را دست التماس دل
نماندن از تو و اشکی که دم به دم می ریخت
بنای خلقت زینب، بنا نشد بی من...!
که رفتن تو چو آوار بر سرم می ریخت
گلوی خشک تو را تا که بوسه ای بزنم
به اسم مادرمان از لبم قسم می ریخت
هزار چشم پر از دیدن لباس توأند
ز بسکه داشت ز آستین تو کرم می ریخت
رمق نمانده مسافر به چشم پر کارم
ببخش پشت سرت گر که آب کم می ریخت
حسین رفت و کمی بعد پیر شد زینب
شروع غارت و غم حرمت حرم را ریخت
حضرت زینب(س)-عصر عاشورا-وداع
از کویت ای آرام دل با چشم گریان می روم
جانم توبودی و کنون با جسم بی جان می روم
ازگریه پایم درگِل است، دریای غم بی ساحل است
درد فراقت مشکل است، با سوز هجران می روم
خیز ای امیر کاروان، مارا تو درمحمل نشان
همراه با نامحرمان، درشام ویران می روم
پرپر شده گلهای تو، کو اکبر رعنای تو
ناچیده گل ای باغبان، از این گلستان می روم
ای ساقی آب حیات، وی خواهرت گردد فدات
لب تر نکردم از فرات، باکام عطشان می روم
گرید رقیّه دخترت، هردم بیاد اصغرت
تو درکنار اکبرت، من با یتیمان می روم
نگذاردم چون ساربان، سازم دراین صحرامکان
تو باشهیدانت بمان، من با اسیران می روم
انگار کسی در نظرت غیر خدا نیست
این مرحله را غیر امام الشّهدا نیست
آئینه تر از روی تو خورشید ندیده
این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست
آرامِ دلم، خیمه به هم ریخته بی تو
برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست
با این همه لشگر چه کنی ای گل زهرا
این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست
ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها
جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست
دستی به دلم گر بنهی زنده بمانم
ورنه پس از این چاره به جز مرگ مرا نیست
هرچند که دل داده ای ای ماه به رفتن
والله که جز ماندن تو حاجت ما نیست
تا بر سر معجر ننهم دست اسیری
کار تو برایم به جز از دست دعا نیست
از غارت خیمه به دلم شور عجیبی است
سجّاد اگر هست علمدار وفا نیست
ای کاش که انگشتر تو زود درآید
در سنّت غارتگر انگشت حیا نیست
امام حسین(ع)-حضرت زینب(س)-وداع
حالا که غیر از چشم های تر نداری
تنهای تنها ماندی و یاور نداری
بگذار تا زینب لباس رزم پوشد
تا که نگوید دشمنت لشگر نداری
من آب می آرم برای اهل خیمه
دیگر نگو آقا که آب آور نداری
بگذار لخته خون ز لبهایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین، خواهر نداری
دیشب میان خواب زهرا مادرم گفت
زینب بمیرم پس چرا معجر نداری
تعبیر کن خواب مرا ای یوسف من
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
می آیم امشب بهر دیدارت به گودال
هرچند دیر است و تو دیگر سر نداری
امام حسین(ع)-مناجات شب عاشورا
تو خودت گریه کنان را به عزا می خوانی
ابر این چشم به دست تو شده بارانی
مجلس روضۀ تو عرش خدا گشته حسین
چون خدا بهر عزای تو خودش شد بانی
باید از سوختگان غم تو یادی کرد
یاد دیوان غم محتشم کاشانی
این همه سینه زنان بهر تو این جا جمعند
از عطای تو بود سینه زنی طوفانی
هر دلی که نشد آباد از اندوه غمت
عاقبت می رود آرام سوی ویرانی
هر کجا پرچم تو دید دلم زود دوید
چه کنم با غم عشق تو و سرگردانی
یاد ما نیز نما بین مناجات شبت
امشبی را که حسین در حرمت مهمانی
امام حسین(ع)-شب عاشورا
خاندان علی و ننگ مذلت هیهات
دامن فاطمی و لکه بیعت هیهات
علم حادثه بردار سفر باید کرد
پای در معرکه بگذار خطر باید کرد
بار بربند دگر ترک وطن باید کرد
تیغ برگیر که با تیغ سخن باید گفت
جاده در جاده به دیدار خدا باید رفت
خسته، پای آبله تا کرببلا باید رفت
طاقت هجر نداری ره هجرت باز است
پای اگر هست تو را جاده جنت باز است
فصل وصل است گر از فاصله ها درگذرید
ای مجانین حق از سلسله ها درگذرید
سر به شمشیر سپارید که تقدیر این است
شکوه زنهار که تاوان جنون سنگین است
عشق گوید که ازاین مرحله چون باید رفت
بی سر و بی کفن، آغشته به خون باید رفت
هر که دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
خیمه را نیز دمی چند به ظلمت بسپار
راه رجعت به سلامت طلبان بسپار
هر که را ذوق جراحت نبود برگردد
هر که را ذوق شهادت نبود برگردد
هان که فردا سر و شمشیر به هم خواهد خورد
سرنوشت همه با تیغ رقم خواهد خورد
عشق طوفان جنون دگر انگیخته بود
عطش و حنجر و خنجر به هم آمیخته بود
آسمان در قدح تشنه هفتاد و دو صبح
یک افق باده ز دریای شفق ریخته بود
ماند هفتاد و دو شوریده از آو مدعیان
همه را عشق به غربال بلا بیخته بود
در شگفتم که کسی جز شهدا زنده نماند
عشق از آن محشر کبری که بر انگیخته بود
محشری بود تماشایی و عاشورایی
که به تصویر نیاید ز قلم فرسایی
شهسواران پی معراج کمر می بستند
زره حادثه مردانه به بر می بستند
مرگ از هیبت آنها متواری می شد
تا فرا سوی صف خصم فراری می شد
همه را شوق که از کاش زنو زنده شویم
زخمها خورده و در خون خود افکنده شویم
کاش صد بار بمیریم و ز نو جان گیریم
پیر رخصت دهد و جانب میدان گیریم
تا نفس می دمد از حنجره تکبیر زنیم
در رکاب پسر فاطمه شمشیر زنیم
امام حسین(ع)-شب عاشورا
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
شیون و گریه و آهم به ثریا برسد
به لب خشکِ تو دِق می کنم از غصه اگر
تیغِ خورشید بر این پهنه صحرا برسد
کوکبِ بختِ جدایی ز تو تقدیرِ من است
چشم از رویِ تو بر هم نزنم تا برسد
به تنِ اصغرِ تو یک سرِ سوزن حس نیست
با کمی آب تلظّیش به لالا برسد
علی ات را بشناسند نخواهند گذاشت
بویی از پیرهنش نیز به لیلا برسد
بدنش مثلِ فدک پخشِ زمین خواهد شد
پای عباسم اگر بر لبِ دریا برسد
گرگ ها یوسفِ خواهر به سرت می ریزند
چاره ام چیست اگر کار به این جا برسد؟
نیزه، خون، چکمه، سراشیبی گودال، سرت
عمرِ زینب به گمانت به تماشا برسد
رویِ تَل دخترِ مضطر شده می میرد اگر
پای اسبی به لبِ تشنه ی بابا برسد
وای اگر پای شقاوت به حرم باز شود
دست بی عاطفه بر چادرِ زن ها برسد
آتش و خیمه و غارت شدن هر چه که هست
هیچ کس نیست به دادِ منِ تنها برسد
نفسِ سینه ی زینب، نفست می گیرد
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
امام حسین(ع)-شب عاشورا
سپهر چشم من خسته حال بارانیست
به دور خیمه علمدار در نگهبانیست
شبی دگر ز سفر مانده، جمعمان جمع است
فضا صمیمی و این شام شام پایانیست
فضای سینه ام آکنده است از غم دوست
ز فرط عشق برادر به دل دگر جا نیست
یکی کفن به تن و دیگری حنا بسته
بساط عشق مهیّا برای مهمانیست
هراس و هول گرفته دل مرا، آری
هوای دیده ی زینب عجیب طوفانیست
برای آنکه نبیند حسین حال مرا
به زیر چادر من گریه نیز پنهانیست
امام حسین(ع)-شب عاشورا
ماه میگوید حساب امشب از هر شب جداست
شاهدش دیوانگی در جزر و مد آبهاست
با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست
بی جهت این جمع بیپایان ما را نشمرید
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست
جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟
اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست
شانه خالی کردهایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریهی حرّی است این شب گریهها، اشکِ قضاست
اذن میدان میدهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست
هروله در هروله این حلقه را چرخیدهایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست
شورِ ما را میزند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطشها همصداست
ایها العشاق! آب آوردهام غسلی کنید
رو به پایان است این حج، مقصد بعدی مناست
خندهی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!
گریه هاتان را بیامیزید با این خندهها
سفرهی این شبنشینان تلخ و شیرینش شفاست
آب باشد مال دشمن، ما تیمم میکنیم
آبهای علقمه پابوسِ خاک کربلاست
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست
یک نفر از حلقه بیرون میزند وقت نماز
سینهی خود را سپر کرده مهیای بلاست
ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمانها، پس علی اکبر کجاست؟
گفت قد... قامت... جوانها گریهشان بالا گرفت
راستی! سجادههای ما همه از بوریاست!
از علی اکبر مگو! میپاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست
چارهی این جمع بیسامان فقط دستِ یکی است
نوحهخوان میداند آن منجی خودِ صاحب لواست
گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گامهایش آشناست
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز میگفت از من آقا آب خواست
حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان را از کمر انداختن آیا رواست؟
شب عاشورا
بیا خواهر دل خود را به پای دلبر اندازیم
در این صحرا ز برگ گل شفق رابستر اندازیم
بیا پیمان ببندیم و می ازپیمانه وحدت
بنوشیم و سپس خود را به حوض کوثر اندازیم
اگر دشمن ز جا خیزد که با اسلام بستیزد
من و تو قد علم سازیم و بنیادش براندازیم
اگر فریاد بی آبی زنای کودکان برخواست
من و تو مشک را بر گردن آب آور اندازیم
طنین نعره الله اکبر، اکبری خواهد
بیا این خرقه بردوش علیّ اکبر اندازیم
شهادت از من و رنج اسارت رفتنش از تو
که تا رحل اقامت را به شهر باور اندازیم
اگر دیدی سرم را بر سرنی، استقامت کن
که خصم خیره را در قعر آتش با سر اندازیم
اگر در طشت زر دیدی سرم را صبر کن خواهر
که آتش برنهاد طشت و چوب خیزر اندازیم
کمر از بهر داغ شش برادر سخت محکم کن
که کشتی ولایت را به ساحل لنگر اندازیم
به پاس این غزل کز عمق جان برخاسته امروز
امام حسین(ع)-شب عاشورا
آن شب که بودی انتخاب ظلمت و نور
قومی در آغوش خدا، قومی ز حق دور
یک سو صف حق، سوی دیگر بود باطل
قـومی پـی دلـدار و قـومی بندۀ دل
آن سو خیـامِ نـار و این سو خیمة نور
آن سو سراسر دیو و دد، این سو همه حور
خلقت میـان ایـن دو خیمـه ایستادند
قومی به آن قومی به این سو رو نهادند
ای دوست خود را در کدامین خیمه دیدی
یــار حسینی یــا طرفــدار یزیـدی؟
خود در چه قومی کردهای احساس، خود را؟
بگشای چشم عبرت و بشناس خود را
آن سو زحق دلها جدا بود و جدا بود
این سو خدا بود و خدا بود و خدا بود
آزاد مــردان دور ثــارالله بودنـد
از سرنوشت خویشتن آگاه بودنـد
همچون عروسان،مرگِ خونرا طوقکردند
غسل شهادت در سرشک شوق کردند
بنوشته بر رخسار خود با اشک دیده
تنهـا حیـات مـا جهاد است و عقیده
در انتظار صبــح فــردا بیشکـیبند
هـر یـک زهیرنـد و بُریرند و حبیبند
عبـاس گویـد: وقف خاک دوست، هستم
این دیده،این پیشانی،این سر،این دو دستم!
مـــن زادة آزاده ام البــنینم
مشتـاق شمشیر و عمودِ آهنینم
فـردا کنـم دریای خـون، دشت بلا را
چونروی خودگلگون کنم کربوبلا را
اکبر کـه از سـر تا قدم پـر از خـدا بود
ممسوس در ذات خدا، از خود جدا بود
پیش از شهادت حال با شمشیر میکرد
آیینــة دل را نشــان تیــر میکرد
دریای خون آغوشِ مولا بود بر او
زیباتـر از دامـان لیلا بـود بــر او
قاسم عروس مرگ را در بر گرفته
گویی دوباره زندگی از سر گـرفته
ازبسکه داردمرگِ خونرا چونعسل،دوست
بـر قـامتِ رعنـا زره پوشیـده از پـوست